۱۳۸۸ تیر ۲, سه‌شنبه

طرد شدگان در برابر مردم

آخرین شنبه خرداد هزار و سیصد و هشتاد و هشت بود در تهران پیش از تاریخ. سکوت پر از فریاد مردم را با باتوم وگاز اشک آور و گلوله شکسته بودند. میخواستم به سمت آزادی بروم اما تمام راهها بسته بود. تقاطع یادگار امام با آزادی مردم را می زدند. بی نصیب نبودم اما جان سالم به در بردم. برگشتم تا راه دیگری پیدا کنم. به سمت انقلاب رفتم. خیلی میترسیدم. آنطرف تر کسی گلوی دختری را نشانه رفته بود و زنی دشمن خود را در آغوشش پناه داده بود. اینها را بعدتر دیدم, از رسانه ها که انعکاس کوچه بودند در هوای بهت آلود خانه ها .
چیزهای زیادی در خیابان دیدم. مردی که باتوم بر سرش زده بودند و صورتش ازغرق در خون بود. و پیر زنی که سیلی پلیس دهانش را پر از خون کرده بود. ماشین هایی که شیشه هاشان را پلیس ضد شورش شکسته بود. و همسایگانی که حس همنوع دوستی مایه دردسرشان شده بود. اینها را نمی خواستم ببینم .
اما ساعتی بعد وقتی از کنار آفرینندگان فاجعه میگزشتم, جسارت کردم تا لحظه ای از نزدیک چهره آنها را نگاه کنم.شاید این توهم را داشتم که از چهره بتوانم بشناسمشان.
مردانی دیدم که فقر و درماندگی درون چشمهایشان چون چاله های عمیق و تاریک , نور دیدگان مرا می بلعیدند.
نفرین مردم کلاه خودی بود که گوششان را کر کرده بود وطرد شدگی باتومی بود که جامعه در دستشان قرار داده بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر