۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

روزی که سلطان دیوانه شد

ظلم آباد شهری است در قرن بیست و یکم یا چهاردهم، یا شاید هم سیزدهم. حالا قرنش خیلی فرق نمیکند همینقدر میدانم که شهر مدرنی محسوب میشود چون تا دلتان بخواهد دود آلود است. همه شهروندانش تلفن همراه دارند و بخش عمده ای از عمر خود را پشت ترافیک می گذرانند. این شهر البته برج بارو هم بسیار دارد طوریکه آدم احساس میکند شهری باشد در قرون وسطی. البته اینجا چیپس و پفکش هم که مدرن باشد حکومتش خیلی مدرن نیست. یعنی که ظلم آباد ما هنوز هم سلطان نشین است و یک چماق بزرگ هم درست وسط شهر نصب شده که از همه برج ها بلند تر است و یک حسی در من ایجاد میکند که انگاری هر لحظه ممکن است این باطوم بزرگ روی سرم فرود بیاید.
داستانهای ظلم آباد بسیار جذاب است. آنقدر که بنگاههای خبر فروشی دنیا این چند سال بیشترین فروششان از همین جا بوده است. از وقتی که سلطان جدید شهر دیوانه شد هر روز اخبار داغی از اوضاع ظلم آباد در سراسر جهان به فروش میرسد. یعنی در این اوضاع رکود اقتصادی سبب رونق بازار خبر شده است.
از وقتیکه سلطان دیوانه شده یک دلقک را نخست وزیر خودش کرده و از آنجایی که خیلی آدم با هوشی است تشخیص داده که دشمن ظلم آباد کتاب و تحصیل است. پس دستور داده معلمها را اعدام، اساتید دانشگاه را باز نشسته و دانشجو ها را زندانی کنند. ظرفیت دانشگاه ها را کاهش داده و دست نیروهای نظامی را در همه بخشهای جامعه باز کنند. مجسمه های مفاخیر و شعرای شهر را جمع آوری کرده و انتشاراتی ها را از نمایشگاه کتاب بیرون کنند. افراد باسواد را از کشور فراری داده و قاتلان حرفه ای را به کشور باز گردانند. خلاصه که داستان این ظلم آباد دارد کم کم شبیه داستان آن مار دوش میشود و از آنجایی که همه آن داستان را شنیده اند لزومی ندارد من داستانم را تا آخر ادامه دهم. برای آن دسته از مخاطبان وبلاگ هم که احیانا هنوز متوجه نشده اند که آخر داستان چه میشود توصیه میکنم داستان کاوه آهنگر و ضحاک مار دوش را بخوانند و ما را از تکرار مکررات این دفعه معاف کنند.

با تشکر
نویسنده ناکام ( این هم نشد که یه داستان بشه)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر