۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

سالگرد شهادت ندا آقاسلطان فرا رسید

یکسال گذشت. خون ندا هنوز گرم گرم بر آسفالت تمام خیابانهای امیرآباد جاری است. دیگر اگرچه در میان مردم آن حال و هوا نیست و دیگر از تجمع میلیونی آنروزها خبری نیست. ایران هنوز ملتهب است. مردم گویی به این التهاب عادت کرده اند که دیگر کسی چیزی نمی پرسد. کسی از کشته شدن بیگناهان تعجب نمی کند. کسی از خفقان حاکم نفسش نمی گیرد. انگار همیشه همینطور بوده. انگار برای برگشتن به گذشته های تاریک نیازی به اختراع ماشین زمان نیست. و حالا احساس میکنم به زمان حمله مغولها برگشته ام. به زمان قیام سربداران ، و حالا باید به سبک روستائیان آن زمان اسبی زین کنیم و هر جمعه بالای تپه ای ببریم. شاید سوار بیاید.
فکر کنید مردم آن زمان با چه امیدی هر جمعه اسبی زین میکردند و منتظر سواری میماندند که هرگز ندیده بودند. آیا اینهمه امید سزاوار تقدیر نیست؟
گاهی که عصبانی میشوم خیال پردازی میکنم. با خودم فکر میکنم کاش یک اسلحه ویژه داشتم تا یکی یکی خدمت قاتلان نداها و سهرابها میرسیدم. اما کمی بیاندیشیم، چه سلاحی پر قدرت تر از امید. سلاحی که اسب را برای سوار منجی باید زین کند هیچ نیست مگر امید. امید به رهایی. امید به آزادی.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر